سلام؛ یکی از اساتید ارجمندم خاطرهای گفت که باعث شد گفتوگویی که در دندانپزشکی رخ داده بود برایم تداعی بشود و تصمیم گرفتم که برای شما هم بازگو کنم ؛ خاطره استاد از این قرار بود : (به زبان استاد) در خیابان بودم و منتظر شخصی، که جوانی نزدیکم شد و سوالاتی پرسید و جوابهایی به او دادم و خلاصه صحبتهایمان تمام شد و من سوار بر ماشین حرکت کردم و فکر و ذهنم هنوز مشغول آن جوان بود و به سوالات او فکر میکردم... که دیدم موتور سواری که البته خانوم خود را هم سوار کرده بود کنار ماشین در حال حرکت رسید و گفت : حاجاقا سرت درد میکنه که بستیش ؟؟؟ و رفت ... من هنوز در افکار خود غرق بودم، وقتی او رفت فهمیدم چی گفته و زدم زیر خنده ... و با خود گفتم آره سرم درد میکنه ... الان هم سرم درد میکنه برای مردم برای آن جوان و برای سوالهای او .... سرم درد میکند برای کمک کردن به آن جوان ... و این خاطره بود که باعث شد من هم گفتگویم با دندانپزشک محترم بازگو کنم. من : سلام آقای دکتر، خسته نباشید دندانپزشک : سلام، ممنون من : روی صندلی دراز بکشم برای معاینه ؟ دندانپزشک : بله بفرمایید دندانپزشک : خوب اسمت چیه ؟ من : ... دندانپزشک : شغلت چیه ؟ من : مشخص نیست که طلبه هستم ؟ دندانپزشک : چرا، میخواستم مطمئن بشم، من هم دوست داشتم آخوند بشوم ولی خوب دندانپزشک شدم... دندانپزشک : کدام طرف درد میگیرد ؟ من : سمت چپ, ...ادامه مطلب